دوست داشتن، نباید آدمو خفه کنه!

(خاله‌ش بغلش کرده و فشارش می‌ده):

+آی خفه شدم!

-آخه دوستت دارم...

+خب دوست داشتن که نباید آدمو خفه کنه!!!

:-)

بی مقدمه:

+سازمان یونیسف جاییه که حواسش به ما بچه‌ها هست...!

شرح حال!

-علی‌جون چطوری؟

+حس می‌کنم تو گلوی یه هیولا هستم؛ هی می‌خاد قورتم بده، هی می‌خاد بالام بیاره!!!

:-)

+مامان بهم کمک می‌کنی؟ بلخره من پسرتم...

:-)

+کاش خاله سحر زودتر بیاد خونه‌مون؛ آخه من عاشق خانومای زیبا و مهربونم!!!

:-)

ظهر:

+امروز تو مهد با آقای "محمد شیرازی" آشنا شدم!

(من که فکر می‌کنم این یارو، یکی از بچه‌های مهده):

-ئه! جالبه! چجور آدمیه؟

+آدم خوبیه!

شب:

+اون آقای محمد شیرازی که برات گفتم؛ لقبش حافظ ه!!!

:-)

+ببین! با لِگـــو یه تفنگ ساختم که همه چیو منجمد می‌کنه!

-منجمد ینی چی؟

+ینی یخ‌زده!

:-)

+مامانِ ناز و دلبند و مهربونم! اجازه بده یه امشبی کنارت بخابم...

:-)

+من وسواس دارم!!!

:-)

+مامان! دلم نخودچی کشمش می‌خواد!

-برو از مامان‌جون بپرس تو دست و بالش نخودچی کشمش داره؟

+دست و بال؟ مگه پرنده‌ست؟!