:-)
يكشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۱، ۰۲:۲۹ ب.ظ
(دستش یه خراش کوچولو برداشته):
-علی! بدو بیا لِگوها رو جمع کن، وقتِ خوابه!
+دلم میخواد جمع کنم، ولی نمیتونم. آخه دستم گناه داره!
- ۲ نظر
- ۲۹ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۲۹
-علی! بدو بیا لِگوها رو جمع کن، وقتِ خوابه!
+دلم میخواد جمع کنم، ولی نمیتونم. آخه دستم گناه داره!
+میخوای بگی دیوونهمی؟
-وا! نگو! حرف بدیه!
+آخــه دل میدزده!!!
مامانجون: ها ها! فک کردی! من بروسلیام!
علی: اشتباه میکنی! اون که یه نوع کَلَمه!!! (بروکلی!)
+مامانجون! یه شب بیا خونهمون بمون؛ یه شب که هــزار شب نمیشه!!!
همیشه به شوخی بهش میگم:
تو شازده کوچولوی منی که یه روز، از یه سیارهی دیگه اومدی و اهلیم کردی!
دیروز، اینو بهم هدیه داده که: ممنون که شازده کوچولو رو به دنیا آوردی!
نه کسی هست که قدر ِ تو دوستم بدارد؛
نه کسی هست که قدر ِ تو دوستش بدارم.
این، پایانِ دوست داشتن است.
.
.
پسرکـــم فردا 5 ساله میشه!
.
"مثه این ندید بدیدای بیجنبه، از صبح تا حالا اشکم خشک نشده!"