:-)
-نه دیگه. دلدرد میگیـــــــری.
(ده دیقه بعد!)
+مامان! یه لواشک بده. برا آدم آهنیم میخوام. رباتها که دیگه دلدرد نمیگیرن...
- ۱ نظر
- ۱۴ آبان ۹۱ ، ۱۸:۲۸
-نه دیگه. دلدرد میگیـــــــری.
(ده دیقه بعد!)
+مامان! یه لواشک بده. برا آدم آهنیم میخوام. رباتها که دیگه دلدرد نمیگیرن...
+آخرشــــــم نفهمیدم چـــــــــی به چـــــــــیه!!!
+خیلی خوشکله. فقط اگه روشنتــــر بود، بهتر بود!!!
+ئه! مامان! یه ماشینِ پیـــــــر!
-آفرین. حالا چی هست این؟
+هیـــــــــــــــولا در پاریس!!!
نقاشیهایی که در طولِ یک سالِ اخیر کشیده بود و با مقواهای رنگیرنگی، پاسپارتو شده بود.
یه جمعِ گرم و صمیمی از دوستانمون و بازدیدکنندههای کنجکاو و بچههای همسن و سال خودش؛ علی هم کلی هدیههای خوب گرفت.
بساط گپ و گفت و شیرینی و نسکافه و موزیک هم به راه بود.
روز شلوغی بود. کلی بدو بدو داشت. کلی با همه حرف زدم و توضیح دادم و پذیرایی و مدیریت کردم. شب که برمیگشتیم جسمم خیلی خسته بود ولی روحــــــــــم از شادی بالبال میزد...
-چطوری ازش مراقبت میکنی؟
+خب براش قُلابه میگیرم! (قلاده!)
-چی بهش میدی بخوره؟
+از صاحبش میپرسیم! اسمشو هم میذاریم: توتو! که وقتی بازیگوشی میکنه و میره اینور اونور قایم میشه، بهش بگم: توتو! عزیـــزم! جیـــگرم! بیا بیرون!!!
- :-|
+مامان! حرکاتت باور نکردنیه!